نوشته شده توسط : همراه همیشگی ات

 

سلام... خوفین؟frenchhello.gif : 42 par 36 pixels.

امروز چهارشنبه ست... دیروز بعد از اینکه ازدفتر تعطیل شدیم با مریم رفتیم سوار قان قانی محمدی شدیم... محمدی خیلی کلافه دیده میشد. من که با خودم عهد کرده بودم اگه شوشوییم ناراحت هم بود سربسرش بذارم و نذارم تو ناراحتی بمونه... اما همینکه تو ماشین نشستم و نیگاه به قیافه گرفته ش انداختم دلم گرفت. هرچی انرژی جمعیده بودم تموم شد یه دفعه... محمدی هم که فقط یه بار سلامید و بعدش تا خود خونه رو فقط با بابا حرفید... خیلی ناناحن شده بودم از دستش...

همه ش با بابا میخندید و با من یه کلوم نمی حرفید. منو بگو انگار نه انگار با خودم پیمان بسته بودم که از ناراحتی و خستگی درش بیارم... همینطور ساکت و اخمو گوشه صندلی چپیدم.. girl_to_take_umbrage2.gifخو چیکار کنم...؟ انگده دوستش دارم که وقتی اخمو ببینمش دیه هیچی به نظرم قشنگ نیست... دیه نمیتونم بخندم... دیه همه انرژی هام ته میکشه... یه بار بابایی محمد برگشت و یه سوالی پرسید، منم که اصلا حوصله نداشتم فقط نگاش کردم... راستش انقد حواسم پیش محمدی بود که نفهمیدم چی گفت... بعدش :

بابایی گفت: اصلا فهمیدی چی گفتم؟

من: نه نفهمیدم...

محمد: اون فردا میفهمه...don-t_mention.gif

اینو که محمد گفت دیگه قات زدم. انقده دلم گرفت...hysteric.gif کم مونده بود گریه م دربیاد... دیه تو آینه نگاش هم نکردم. وقتی رسیدیم خونه محمد اینا، بابا پیاده شد و من جاش یعنی جلو نشستم... بهدش دیگه هرچی به محمد گفتم عزیزم چی شده؟ چرا ناراحتی؟ از دست من با خطایی سر زده؟girl_impossible.gif اما محمد فقط گفت هیچی خسته م و دیگه یه کلوم حرف نزد. dunnosmiley.gif : 42 par 18 pixels.نزدیک خونه که رسیدیم، مامان زنگ زد که امشب هیچکی خونه عموت نیست و زن عموت تنهاست... برو پیشش... اصلا حوصله نداشتم. با اون قیافه میرفتم پیش زن عمو که بدتر ناراحت میشد. moodswingf.gif : 19 par 18 pixels.گفتم نه... اما محمد گفت برو پیشش من میرسونمت... پیش حرفاش همیشه ساکتم... هروقت چیزی بهم میگه سعی میکنم گوش کنم... باسه همین گفتم باشه و مریم همون سرکوچه پیاده شد و من و محمد رفتیم سمت خونه عمواینا... تو راه دیگه داشت اشکم درمی اومد. صورتم و به طرف محمدی برگردوندم و گفتم: عزیز چرا اینطوری هستی؟ چرا اخمویی؟ اگه من کاری کردم که ناراحت شدی من معذرت میخوام...girl_to_take_umbrage2.gif اما بازم همون حرفش و زد و خستگی رو بهونه کرد.

دیه منم ساکت موندم. سرکوچه عمواینا محمد یه چندتا موز خرید و تو راه دونه دونه تو دهنش گذاشتم... popcorm1.gifولی بازم هیچی نمیگفت... نزدیک خونه که رسیدیم، دیدم فایده نداره... با یه قیافه اشک آلود پیاده شدم و خواستم خداحافظی کنم که یه دفعه محمدی بوق زد. رفتم سمتش... شیشه رو پایین کشید و گفت: چرا اونطوری خداحافظی کردی؟sad.gif

منم انقد ناراحت بودم گفتم: وقتی تو اون قیافه رو به خودت میگیری دیگه میخوای من چه روحیه ای داشته باشم؟boredom.gif اینو که گفتم بدتر اخم کرد و گفت: عزیز من فقط کمی خسته م... همین... بهش گفتم تا فردا قول میدی خوب خوب بشی.. یه جوری گفت باشه که دیگه اشکم دراومد...girl_cray.gif با ته مونده بغضم گفتم توروخدا اینطوری نباش عزیز... اینو که گفتم یه دفعه دستمو کشید و گفت زود بیا سوار ماشین شو... رفتم کنارش نشستم... بهم گفت: معذرت میخوام... اما باور کن فقط خسته م... منم تندی پریدم بغلش کردم و صورتش و بوسیدم In Loveو گفتم: ببین هم بغلت کردم هم بوسیدمت پس دیگه اینطوری نباش باشه؟ بخاطر خستگی که آدم اخم نمیکنه... kiss.gifاونم خندید و بلاخره نفس من سرجاش اومد. با کلی عشقولانه بازی از هم خداحافظی کردیم... دیگه روحیه م خوب شده بود.

خونه عمو اینا دیشب سرد بود. تمام شب به یاد محمد بودم. براش اس هم زدم اما جواب نداد. فهمیدم حتما درگیر مهموناست یا هم خوابیده.. Nightدیگه کاریش نداشتم. صبح که شد بعد از خوردن صبحانه گوشیم زنگ خورد.... اوکی کردم صدای نازش پیچید که سلام... نشون میداد خیلی سرحاله... clapping.gifخیلی خوشحال شدم. ساعت 7:40 رسید نزدیک خونه و من هم با زن عمو سوار شدم چون زن عمو قرار بود بره آرایشگاه... خلاصه تا خود دفتر با محمد و بابا خندیدیم... خیلی خوش گذشت... خوشحال بودم که عزیز دلم میخندید... شاید خودش ندونه چقدر برام مهمه... نه میدونه... فقط با خنده اونه که میخندم... In Loveپس از خدا میخوام همیشه لبای نازش بخنده و شاد باشه...





:: بازدید از این مطلب : 645
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : 13 آبان 1389 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست